خودم
سلام من 25 سالمه و تقریبا 4 ساله ازدواج کردم، قبلا وب داشتم ولی حذف شد، عاشق همسرمم ، همسرمم هم مرده خوبیه خدا رو شکر، تنها ایرادی که داره اینه بچه نمیخاد. همین و بس...
عید 94 فکر میکردم بچه بغل یا با شکم برآمده برم عید دیدنی ولی نشد، پارسال خیلی سعی کردم متقاعدش کنم،باهاش حرف زدم ، چند بارم ازش قول گرفتم ولی زد زیرش، و نشد، امسال هم که حرف از نی نی میاد نه جوابمو میده و نه حرف میزنه سعی میکنه سکوت کنه یا بخوابه، میدونم منم یه روزی مامان میشم ولی پا گذاشتن روی احساساتم سخته، اینکه همه جا و همه کس پشت سرت بگن فلانی نا زاست سخته، سخته بری تو فامیل شوهرت و اونموقع مجبور باشی بچه یکی از خودت کوچکترو دیدی بغل کنی و ببوسی و بقیه هم با یه ترحم نگات کنن که فلانی بچه دار نمیشه، سخته زن همسایه که هم سنه تو حامله بشه زایمان بکنه، و وقتیم تو از کوچه رد میشی همه پشت سرت پچ پچ کنن، یا هم همه به مسخره بگن توام یکی بیار دیگه، یا اینکه بهترین دوستت برگرده بهت بگه عرضه داری توام بچه دار شو، و وقتی اینهمه حرف شنیدی با چشم گریون بیایی پیش شوهرت بغد از تعریف کردن اینهمه حرف شوهرت برگرده بگه ولش کن مردمو به اونا چه ربطی داره، یعنی اینکه خفه شو نمیخام حرفاتو بشنوم!